قصـــــه های مادرانه

انگشتها ...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که اسمش مینا بود مینا یه عادت بدی داشت وقتی بیرون می رفت جوراباش و نمی پوشید  یا اگرم می پوشید جای که می رفتند در میورد بیچاره پاهاش و انگشتاش همش خاکی میشدند  یه روز  انگشتاش  به دمپایش غر  زدند که چرا مواظبشون نیست بیچاره دمپای می گفت اخه من چه تقصییری دارم مینا نباید من و بندازه اینور و اونور تا خاکی شم  بعد همون جور من وبپوشه من چطور مواظبتون باشم باید برا شما لباس بپوشونه تا شماهاخاکی و الوده نشید و وقتی از بیرون میاد خونه شما ها را بشوره  داشتن با هم  جر و بحث می کردند   که یه دفعه انگشت کوچولو که داغ دلش تازه شده بود&nbs...
26 تير 1393

خلاصه زندگی امامان برای فاطمه کوچولو...

فاطمه کنار مامان نشسته بود و داشت به حرفهای  مامان که  راجب رفتار امامان میزد خوب گوش می کرد این و خود فاطمه از مامان خواسته بودو به   مامان جون  گفته بود که اسم اماما را از اول تا اخر براش بگه تا اونم یاد بگیره  مامان گفت عزیزم  همونطور که بهت گفتم امام اولمون امام علی همون امام مهربونی که به یتیما کمک می کرد به مردم فقیر و نیازمند کمک می کرد شب که میشد در خونه هاشون غذا می برد و امام دو م امام حسن که خیلی بخشنده و مهربان بود درست مثل پدر مهربون و مادر مهربونش و امام سوم  امام حسین که در راه اینکه مردم را به خوبی دعوت می کرد و از بدیها دور می کرد دشمنان شهیدش کردند درست مثل پدر و برادر عزیزش&nbs...
20 تير 1393

امام حسن(ع) و امام حسین(ع)

یکی بود یکی نبود تو یه شهر مکه دو تا پسر خوب و مودب بودند به اسمهای حسن و حسین که خیلی پسرای خوبی بودند بابا و مامان مهربونشون و همینطور پدر بزرگ عزیزشون خیلی دوستشون داشت هر وقت می رفتند پیش پدر بزرگشون پدر بزرگ مهربون اونا را می ذاشت روی پاش نوازششون می کرد بوسشون می کرد و خیلی دوستشون داشت می دونی چرا فاطمه جون چونکه هر چی خوبی توی دنیا بود این دو تا پسر انجام می دادند به بچه های کوچکتر از خودشون مهربونی می کردند بزرگترها را که می دیدند سلام می کردند احترام می کردند و قتی جای بزرگترا صحبت می کردند براشون خوب گوش می کردند اونا بچه های حضرت علی بودند درست مثل باباشون و مامانشون حضرت فاطمه بودند هم قوی بودند هم مهربون بودند هم شجاع و بخشنده ...
18 تير 1393

امام علی (ع)

یکی بود یکی نبودزیر گنبد کبود یه شهر بود که اسمش شهر مکه بود قرار بود تو شهر مکه یه پسری بدنیا بیاد که خدا این پسر و خیلی دوست داشت به  فرشته هاش گفته بود که به مامانش بگن که وقتی قرار شد نوزادش به دنیا بیاد بره خونه خدا و اونجا نوزادش و بدنیا بیاره وقتی اون روز قشنگ رسید مامان  پسر کوچولو رفت تو خونه خدا و اونجا اونروز پر بود از فرشته ها و مامورهای الاهی که اومده بودند برا بدنیا اومدن پسر کوچولو که خدا اسمشم براش انتخاب کرده بود علی کمک کنندو تا اینکه پسر کوچولو اومد به دنیا و مامانش بعد از بدنیا اومدن پسر کوچولو از خونه خدا اومد خونشونپسر کوچولو با تربیت مامان مهربونش بزرگ میشد تو اون روزها پیامبر عزیمون حضرت محمد از طرف ادمای بد...
17 تير 1393

قصه اماما قسمت اول...

یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که اسمش فاطمه بود فاطمه یه روز از مامانش پرسید مامان جون  خدا چه شکلیه مامان مهربون براش توصیح داد که خدا  شکل نداره  و فاطمه کوچولو تو جوابی که مامانش داده بود جواب خودش و پیدا نکرد و شروع کرد به سوال کردن پشت سر هم مثلا پرسید : فاطمه : مامان خدا تو آسمانه یعنی اون بالا می تونه غذا وآب بخوره   من: خدا هیچی نمی خوره یعنی نیاز نداره .......   فاطمه: خوب اگه نخوره که میمیره   مامان : عزیزم خدا هیچ وقت نیمیره    فاطمه: چرا مامان هرکی غذا وآب نخوره میمیره  پس خدا چطور زنده هس...
16 تير 1393

روزه دار کوچولو...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود با بابا و مامان مهربونش با هم زندگی می کردند یه روز مینا و بابا  مامان با هم رفتند خونه یکی از دوستاشون و بعد از شام اومدند خونشون تو راه که بودند مینا خوابش برد وقتی رسیدند خونه بابا مینا را بغل کرد و برد داخل اتاقش تا بخوابه مینا  یه دفعه از خواب بلند شد دید بابا و مامان با هم نشستند و دارن تو اشپزخونه حرف می زنند و غذا می خورند مینا با خودش گفت ما که شام خوردیم این بابا و مامان چرا دارن دوباره غذا می خورند بعد فکر کرد لابد گرسنه شدند  برگشت تو رختخوابش و خوابید صبح که شد  مامان بیدارش کرد که صبحونه بخورند اما مینا نفهمید چرا بابا و مامان صبحانه نخوردن...
10 تير 1393
1