انگشتها ...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که اسمش مینا بود مینا یه عادت بدی داشت وقتی بیرون می رفت جوراباش و نمی پوشید یا اگرم می پوشید جای که می رفتند در میورد بیچاره پاهاش و انگشتاش همش خاکی میشدند یه روز انگشتاش به دمپایش غر زدند که چرا مواظبشون نیست بیچاره دمپای می گفت اخه من چه تقصییری دارم مینا نباید من و بندازه اینور و اونور تا خاکی شم بعد همون جور من وبپوشه من چطور مواظبتون باشم باید برا شما لباس بپوشونه تا شماهاخاکی و الوده نشید و وقتی از بیرون میاد خونه شما ها را بشوره داشتن با هم جر و بحث می کردند که یه دفعه انگشت کوچولو که داغ دلش تازه شده بود&nbs...
نویسنده :
مامان
16:40